جدول جو
جدول جو

معنی ام عوف - جستجوی لغت در جدول جو

ام عوف
(اُمْ مِ عَ)
ملخ. (از المرصع) (مهذب الاسماء) (مؤید الفضلاء). ملخ ماده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ملخ نر را نیز ابوعوف خوانند. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
ام عوف
ماده ملخ
تصویری از ام عوف
تصویر ام عوف
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مشعوف
تصویر مشعوف
شیفته، دل باخته، خوشحال، خوش دل
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
کور. (منتهی الارب) (آنندراج). کور و نابینا. (ناظم الاطباء). نابینا. کور. اعمی. ضریر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، دو چند کرده شده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، سست و ضعیف. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ)
مرغ خانگی. (از المرصع) ، ضربی که بپشت پای بر سرین مردم زنند. (منتهی الارب) (از المرصع) (از اقرب الموارد). اردنگ، قدر و اندازه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
لرزه گرفته. (منتهی الارب). لرزه گرفته از بیم و یا از سرما. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دیوانه و شیفتۀ دل رفته از جنون و بیم و مانند آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). شیفته و عاشق و محب. (غیاث). عاشق. سخت دوستدار. شیفته. (یادداشت دهخدا) :
مکشوف به کوشش و به بخشش
مشعوف به قادم و به ذاهب.
انوری (دیوان چ سعید نفیسی ص 14).
، خوشحال و خوشدل. (ناظم الاطباء) : سزاوارتر چیزی که زبان گوینده بدان مشعوف باشد و عنان جوینده بدان معطوف، حمد و ثنای باری جلت قدرته و علت کلمته است. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 6). مستوجب آن گردد که خاطر عاطر دریامقاطر فیض مآثر ملوک و امراء نامدار مسرور و مشعوف شود. (بهجت الروح ص 88)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی از سعف. رجوع به سعف شود، صبی مسعوف، کودک شیرینه برآورده. (منتهی الارب). کودک که دچار ’سعفه’ شده باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
طعام مذعوف، طعام زهرآمیخته. (منتهی الارب). طعامی که در آن ذعاف یعنی سم قاتل و زهر زودکشنده باشد. (از متن اللغه). مسموم. (اقرب الموارد) ، دوای زهردار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مبتلای به رعاف. (یادداشت مرحوم دهخدا). مبتلی به خون دماغ. رجوع به رعاف شود
لغت نامه دهخدا
(اُ)
بز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مجازات کردن خدا کسی را بمکر. (از اقرب الموارد). و رجوع به مکر شود
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ جَ)
کفتار. (منتهی الارب) (المرصع)
لغت نامه دهخدا
(اَ عَ)
ملخ نر
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ عَ لَ)
سگ ماده. (از المرصع). و رجوع به عولق شود
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ عُ وَ)
کفتار. (از المرصع)
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ)
غیشه (نوعی گیاه).
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ)
داهیه. (المرصع) (اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ قَ)
رخمه. (المرصع)
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ لَ)
عقاب. (از المرصع) ، مشهورترین شهر هر مملکت و هر اقلیم. (از المرصع). کرسی نشین. پایتخت
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ عُ وَ)
جانور کوچک سبزرنگی است که سری بزرگ و چهارپر و دمی دراز دارد و همین که انسان را ببیند بر دمش می ایستد و پرش را می گشاید و پرواز نمی کند. (از المرصع)
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ ؟)
کرش (شکنبۀ ستور نشخوارزننده). (المرصع) هزارلا. هزارخانه. (در شکنبۀ گوسفند). (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ رَ)
مکه. (المرصع)
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ عَ)
اسبیدباجه. (المرصع). رجوع به اسپیدباج و اسپیدبا و اسفیدباج شود
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ عَ)
تصغیرگونه ای از أدمه، بقول ابی القاسم محمود بن عمر، نام کوهی است و بقولی دیگر کوهی است بین قلهی و تقتد در حجاز. (معجم البلدان).
زن شهید اول محمد بن مکی. درگذشته به سال 786 ه. ق. و زنی فقیه و عابد و پرهیزکار بوده است. (از ریحانه الادب ج 6 ص 228)
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ عِزْ زَ)
آهوی ماده. (از المرصع)
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ عِ)
است. (المرصع). کون. (آنندراج) (از اقرب الموارد). در اقرب المواردام العزم با الف و لام است. و رجوع به ام العزم شود
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ عَ)
ناقه (شتر ماده) و ماده گاوی که بچه اش از دست رفته باشد. (از المرصع)
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ عَ بْ بو)
کفتار. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، ماکیان. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ نَ فَ)
کفتار. (از المرصع) ، صد کردن و صد نمودن. (مصادر زوزنی). صد کس گردانیدن قوم را. لازم و متعدی است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مشعوف
تصویر مشعوف
دیوانه و شیفته دل رفته از جنون و بیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ام عبور
تصویر ام عبور
کفتار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ام عویف
تصویر ام عویف
مورچه گیر از جانوران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشعوف
تصویر مشعوف
((مَ))
شیفته، دلباخته، خوشحال، خوشدل
فرهنگ فارسی معین
امروز صبح
فرهنگ گویش مازندرانی
مانند ما، مثل ما
فرهنگ گویش مازندرانی